این روزهای غمین ... این روزهای سراسر اندوه ... که دلتنگی طاقتم برده با خود میاندیشم بسیار میاندیشم به اینکه پس من چگونه آن
همه سال بدون تو دوام آورده ام .. چگونه ؟؟؟؟؟؟ و بعد با به یاد میاورم آن روزهای غمین .. باز حداقل امیدم به این بود که بی کلام .. بی
سلام .. بی حتی نگاه .. چند دقیقه ای درچند قدمی من می نشینی و من میشمارم نفسهایت را ... و گاهی میشنویم هق هق گریه غمبار
هم را .. ایکاش به همان قانع بودیم ... و سالیان سال .. در همان سکوت تلخ ... تا آخر عمرمان دلخوش غروب پنج شنبه های بهار و پاییز و
تابستان و زمستان بودیم .. بی سلام و بی کلام ...
ولی افسوس .. که نشد ... گاهی با خود میگویم ...من تو را ، تو مرا از دست داده ایم .. خوب خیلی ها تو دنیا بدتر از این ازهم جدا میشن ..
همه اون سالهای اندوه و سرد دوری و فراق .. هر لحظه امکان داشت با یک زنگ تلفن از مرگ همدیگه مطلع بشیم و بعدش .. بعدش
نمیدونم چی ؟؟؟؟؟؟؟ واقعا نمیدوم ..بقول شاعر شانه بالا انداختنت را ............... کاش میدیدم ... کاش میدیدم
تصادف ، ایست قلبی و هزار دلیل برای مرگ با اینهمه استرس و اندوه و فشار روحی ناشی از دوری هر آن برای هر دوی ما ممکن بود ..
و من هرگز .. هرگز حتی فکرش را نمیکردم که راههای بدتر از اینها هم میتونه تو رو برای همیشه از من جدا کنه ، بکنه ،، و دور کنه ...خیلی
دور ..آنقدر دور که دیداری هفته ای نیم ساعته سر مزار سرد بی سلام و بی کلام هم تبدیل به یک آرزوی محال بشه ...
و من آنروزها همه روزهاو شبهای غمین هفته را به امید غروب های غمین پنج شنبه تحمل میکردم به امید روز پنج شنبه گرچه غمگین
و سرد و بی کلام میگذشت ولی باز هم .... غنیمتی بود برای روح خسته ام ... که چند قدمی تو کمی آرام بود.. فقط کمی آرام ..
آنروزها تمام وحشتم این بود که روزی شبی ساعتی زنگ موبایلم خبر رفتن همیگشیت را به من بدهد و من نمیدانستم آن روز آن شب آن
ساعت چه با ید بکنم ؟ به کجا باید بروم .؟. به حتم تنها جایی که برای گریه و گریه و گریه باید پناه میبردم همان مزار همان سنگ آشنا بود
که دیگر جایی در این کره خاکی نمیشناسم که بتوانم لحظه ای در آن آسوده بگریم ...
... تو رفته ای ... درحالیکه در این شهر نفس میکشی ، راه میروی ، رانندگی میکنی ، کار میکنی ، میخوابی ، بچه ات را بغل میکنی ، و او را ...
مسافرت میروی ..میخندی ... گریه میکنی .. و لی به مثابه کسی که برای همیشه رفته .. و شاید مرده و نفس نمیکشد برایم شده ای ..
گاهی مثل شبحی سرگردان شماره ناآشنایت روی گوشیم میفتد .. صدای غمگین و خسته ات گویی از آن سوی مرزها .. آن سوی آسمان
درگوشم میلرزد ... تو یی ... و من ... این چنین سرگردان آواره ای شهر غریب و سرد هستیم ...
ولی باز هم خدا را شکر میکنم .. که حداقل ماهی یکی دو بار هنوز، صدایت را میشنوم ...هنوز وقتی شماره ات روی گوشیم میفتد دلم میلرزد
دست و پاهایم یخ میزند .. میترسم طپش قلبم را از پشت گوشی تلفن بشنوی ... پس هنوز نمرده ای ... هنوز نفس میکشی ...
وقتی حالم را میپرسی غمی بزرگ قلبم را میلرزاند .. میگویم خوبم الکی میگویم خوبم .. به جای اینکه بگویی خوب هستی ؟ بگو هنوز زنده ای ؟
هنوز نفس میکشی بی من ؟ هنوز با این همه اندوه و درد و غصه و این همه .... باز هم سرکار میروی ؟ کار میکنی ؟ آشپزی میکنی ؟ رانندگی
میکنی ؟ گویا هیچ اتفاقی نیفتاده ؟؟ ؟؟؟؟؟
تنفس و ضربان قلب غیر ارادی است میگویند نشانه سلامتی اینست که نباید صدای تنفس و صدای قلبت را بشنوی .. ولی این روزهای غمین
من صدای قلبم را این تکه گوشتشرحه شرحه و خونین را میشنوم و حتی سنگینیش را در سینه ام حس میکنم که چه غریبانه خودش را به
قفسه سینه مجروحم میکوبد و میکوبد و میکوبد ...
و نفسهای سنگین و غمگینم ... که قلبم را میفشارد ..
گاهی با خود میاندیشم اگر خدا از من میپرسید شما باید از هم دور شوید ، برای همیشه ، دو راه داری برای اینکه برای همیشه او را از تو
بگیرم ..یا نفس او را بگیرم و برای همیشه ... و راهی خاکش کنم ... یا قلب را چنان بفشارم که بایستد ..
یا آبرویت را ببرم آبرویش را ببرم تحقیرتان کنم دوباره آن صحنه ها را در زندگیت تکرار کنم .. دوباره سیلی خوردنش را ببینی ؟؟ ولی هنوز هم
نفس بکشد زندگی کند... کار کند .. درعوض فقط ماهی یکبار ... از دور صدایش را بشنوی ولی حق دیدنش را نداری ؟؟؟
من کدامیک را انتخاب میکردم ...؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تنها با یک امید نفس میکشم .. که روزی را که خدا دادمان را میستاند ببینم .. قبل از آن روز نمیخواهم بمیرم .. نمیخواهم
خدایا میشنوی ؟؟؟؟ میبینی ؟؟؟؟ میخوانی ؟؟؟؟؟؟